نتایج جستجو برای عبارت :

ذهنم رو بریزیم بیرون :)

در حد تماس و پیام کوتاه میرم سراغش!
اقا اینجوری بگم برات که سه روزه شارژ نکردمش و شصت درصد شارژ داره !
انقدر دوری و دوستی ایم ... نه ببخشید دوری و قهری!
.
.
.
کاش یکی بیاد و این حرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد و این حرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد و این حرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد و این حرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد و این حرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد و این حرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد و این ح
.
.
.
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو تایپ کنه :)
کاش یکی بیاد وحرفای تو ذهنم رو
مغزم درحال ترکیدن است. از دیروز در ذهنم دارم با شخصی صحبت می‌کنم. هی صحبت می‌کنم، هی صحبت می‌کنم و صحبت‌هایم تمامی ندارند. دیشب خوابم نبرد، چون با او حرف می‌زدم. صبح که بیدار شدم، هر لحظه جملاتی در ذهنم ساخته می‌شد. یک مکالمه‌ی ذهنی را می‌نوشتم، حس می‌کردم، یک مکالمه را زندگی می‌کردم و دوباره از اول. دوباره با کسی در ذهنم حرف می‌زدم. حرف‌هایی که مدت‌ها بود پوسیده بودند. حرف‌هایی که حالا فقط در یک روز خاص می‌توانستم تخلیه‌شان کنم. و در
من از خیلی چیز ها لذت می برم  مثلاوقتی در مترو مینشینم و قیافه ی پیرزنی اخمو با رژ لب قرمز یا دختری که جدیدا موهایش را بلوند کرده همراه با اکستنشن مژه یا ناخن های برق انداخته شده ی خانمی با لباس فرم ؛در ذهنم داستان میسازم و اسم پیرزن را اعظم می گذارم اعظم خانوم خانه اش عمارنی در لواسان است و سگ پا کوتاه احمقی به نام لوسی دارد و هرروز برای رفع کمر دردش داخل استخر عمارتش شنا می کند یا آن دختر که در ذهنم اسمش ملیناست و برای قرار با دوست پسر جدیدش ب
بزرگ‌نمایی،نه اون تعریفی که شما ازش دارید اگر صرفا منحصر به کتاب‌های دبیرستان هست با تعریفی که من ازش توی ذهنم دارم متفاوته،بزرگ‌نمایی یعنی منی که نشستم این‌جا و درلحظه یه چیزی به ذهنم می‌رسه و بعد از ده‌دقیقه می‌بینم اگر اون چیزی که به ذهنم رسیده صرفا یه درخت بدون برگ باشه و مقدار زیادی شاخه حالا ام همون درخت با شاخه‌های زیادشه ولی تعداد زیادی برگ به هر شاخه‌ش وصل شده.حالا من نمی‌دونم شما به‌ش می‌گید از کاه کوه ساختن یا هر چیز دیگه
چند بار به نوشته هام سر زدم و قدیمی ترها رو که خوندم ؛دلم میخواست بیام و چیزی رو بنویسم که بعد از نوشتن و یک دور خوندنشذهنم سبک شه و بگم آخیش دیگه آزاد شدم و دیگه هیچ بند و زنجیری به افکارم نیستو میتونم بعد از اون راحت ، تو چند وجبی ذهنم قدم بزنم.میخواستم از این بنویسم که نوشتن حالِ من رو خوب میکنهاما خلاف اون ، نوشتنِ یکی از پست هام در وبلاگم  نکه حالم رو بد کنه اما سیل عظیمی از افکار کمال گرایانه ام رو دنبال خودش به ذهنم وارد کرد کههر لحظه یاد
دارم از استرس دفاع خفه میشم و همچنان ذهنم درگیر مح و شکستی هست که در مقابلش خوردم و یا طعم درست ناچشیده‌اش یا هرچی!
حال و روز خوبی ندارم، ذهنم پرت مح میشه مدام و غمی الکی گلومو می‌گیره. نمی‌دونم حتی حال اینجا نوشتن و از خودم نوشتن رو هم ندارم 
دیشب که رسیده ام خونه شام و بعد خواب تا ساعت 6 صبح هرچی فکر میکنم به این سوال دکتر رفسنجانی که من چی کار میتونم کنم ؟ و چه کارهای از دستم برمیاد ؟ هیچ چیزی به ذهنم نمیرسه !!!! اون شب که حرف زده این کلی به ذهنم چیز رسید و گفت اره همینه ولی خوب الان هیچ انگار مرده ای بیش نیستم
این روز ها ساختار و معنای همه چیز در ذهنم بهم ریخته حواسم پرت چیز هایی میشود که نمیدانم برایم همه چیز در عین تکرار عجیب شده انگار دلم نمیخواهد حتی دنبال این باشم که چرا نبودنم با بودنم به معنای واقعی کلمه یکیست چرا حتی انگار نیستم انگار نفس نمیکشم 
ته ذهنم مرور میکنم که خب اهمیتش چه میتواند باشد   لابد همان هیچ همیشگی 
امروز ذهنم بین 70 تا 80 سالگی زندگیش گیر کرده...و آلزایمر امانش نمی دهد برای به یاد آوردن سنش...زندگی آنقدر کسالت بار و خسته کننده است که اگر برای ساعت ها به دیوار روبه رویم زل بزنم،کمتر حالم از دنیا و نفس کشیدن به هم میخورد...جوان تر که بودم همان موقعی که ذهنم طفلی بود که نهایت دنیایش یک شکلات ته جیب پدر بود،هیچوقت فکر همچین روزی را نمیکردم...روزایی که انقدر خسته بشوم که دست بکشم از زندگی... از جنگیدن ..از...
برای جوان موندن این ذهن،به اندازه عمرم منه
دیروز تبلتِ داغونم، هنگ کرده بود و مجبور شدم یه بار ریست فکتوریش کنم. امروز برنامه ای که باهاش لغات استانبولی رو یاد می گرفتم، باز کردم دیدم کل مراحل دوباره قفل شده :( دلم می خواد بشینم یه دل سیر زار بزنم فعلا که دارم از دست خودم حرص می خورم! ورِ عصبانی ذهنم می گه همین الان پاکش کن! اما ورِ صبور ذهنم می گه آروم باش. فرصتیه که مرورشون بکنی. از یه طرف هم ورِ بی حوصله ام داره بهم نهیب می زنه...اَه. 
:((((((((
صدا ذهنم را خراش می دهد اصلا از صدای ترمز قطار بدم می آید، نه خوشم می آید اصلا هردو چون از یک طرف ذهنم را پاره پاره می کند و از طرف دیگر صدای رسیدن است آهسته آهسته قطار می ایستد از این لحضه که همه بلند می شوند و شلوغی هم بدم می آید انگار با سرنگ استرس را وارد بدن می کنند
ادامه مطلب
بسم الله مهربون :)
 
خون خیلی قشنگه ولی سخته. واقعا سخته و کلافه شدم. از وقتی دانشگاه قبول شدم به خصوص دوران علوم پایه انقدر حفظیات خوندم و چیزای مختلف و گاها بی ارزش حفظ کردم که احساس میکنم ذهنم بسته و تنبل شده. قدرت تجزیه و تحلیلم اومده پایین. دبیرستانی که بودم حداقل ریاضی، فیزیک، هندسه حل میکردم، ذهنم به چالش کشیده میشد. از بعد کنکور و ورود به دانشگاه ذهنم شروع کرد به افت کردن و تنبل شدن. حتی برای یک ثانیه هم روی موضوعی فکر نکردم و فقط حفظ کرد
از چهارشنبه ذهنم درگیره با یه سری چیزا. هی می‌خوام بنویسمشون و هی برا خودم شرط می‌ذارم که تا فلان قدر درس نخوندی حق نداری بیای سراغ نوشتن و تخلیه‌ی مغز.از طرفی هم تا ذهنم آزاد نشه سرعت درس خوندنم واقعا چیز فاجعه‌ایه. خلاصه که افتادم تو دور باطل.
فردا که امتحان آناتومی تحتانی رو بدم، شاید اندکی خاطرم آسوده بشه. امید است خوب بگذره.
پ.ن.: امروز تولدمه. خواستم حالا که دارم تو این تاریخ پست می‌ذارم، اشاره‌ای هم به این موضوع بکنم.
سر ظهر وقتی مداد به دست داشتم به صفحه‌های کاغذ ضربه می‌زدم یه چیزی توی ذهنم از چاووشی پلی می‌شد «تو حکم واجب‌الاجرایی» نوشتمش،بهش فکر کردم،کاری که می‌کردم واجب‌الاجرا بود انگار.
جالبه حالا متن آهنگ‌هایی که توی ذهنم میاد هم داره مطابق کاری می‌شه که انجام می‌دم :))
بار ها تجربه کرده ام که آنقدر تعداد و تنوع کارهایم زیاد بوده که نمیدانسته ام از کدام یک شروع کنم و 
بارها این موضوع را با استفاده از چشم بستن بر نمره ی اولویت ها ، کاری را انتخاب کرده ام و به تنظیم کردن شمارش معکوس گوشی ام (تنها) یک کار را شروع کرده ام . مثلا چیزی در حدود 20 دقیقه. بعد دیده ام که ذهنم آرام شده و دیگر نگران تمام کردن همه کارها  نیستم و چه بسی که ایده های خوبی به ذهنم رسیده است.
برام یه قفس بساز؛بدون پنجره،بدون در،منو بنداز اون تو و خودت بیرون در وایساتو کِ اون بیرون باشی میتونم فقط بِ نشستن تو پشت دیوارِ سرد فکر کنمتو کِ منو محصور کنی فقط ذهنم درگیر تویی میشه کِ منو بِ خاطر نجاتِ خودم بِ زنجیر کردیتو منو حبس میکنی ولی خودت هم با من داخل قفسِ بی نور نفس می کشی!کنار منی و نمیذاری لحظه ای ذهنم بِ خطا بره،نمیذاری لحظه ای بِ جهنمی ک توش بودم برگردم!تو باش؛پشت دیوار باش...لمس نشدنی باش...باش کِ بودنت اجزای متلاشی منو کنار ه
نمی‌دونم چرا. چرا نمی‌تونم کنارش بذارم؟ یه گوشه از قلبم، یه گوشه از ذهنم مونده و هیچ راهی هم برای بیرون انداختن‌اش به ذهنم نمی‌رسه. دوست داشتم که طرح‌ام رو با موضوع موسیقی و معماری کار بکنم، با چهار تا از آهنگ‌های بیتلز. از یه ماه قبل شروع کردم، ولی هنوز به نتیجه نرسیدم. باید کنارش بذارم و یادم نره که یه قسمت از کار معماری حجمه، پلان، نما، پرسپکتیو و... باقی چیزا هستن که باید روشون کار بکنم و موندن هنوز.
این روزها تشخیص مرز بین واقعیت چیزی که هستم و اون چیزی که صرفا ساخته‌ی ذهنمه برام سخت شده.
در واقع نمی‌دونم که آیا واقعا جایی هستم که شایستگی‌اش رو ندارم و یا اینکه خودم رو دست کم گرفتم باز!؟
همه شواهدی که تو ذهنم در جریانه نظریه اول رو تایید میکنه اما آیا می‌تونم به ذهنم اعتماد کنم؟ آیا داره همه حقیقت رو میگه بهم؟ اگه آره آیا ممکنه که جوری حقیقت رو بیان کنه که من رو گمراه کنه؟ نمی‌دونم واقعا....
و چقدر این روزها نیاز دارم که جواب این سوال رو
من اینجا رو راه انداختم که هر روز بنویسم. از کتاب‌هایی که میخونم، فیلم‌هایی که می‌بینم ، سفرهام ، آدم‌های دور وبرم و فکرایی که به ذهنم می‌رسه. چون ذهنم فراموشکاره. شاید هم اولش نبوده بعدن فراموش کار شده. به هر حال. اما اینجا نوشتن رو هم فراموش میکنم. امروز که خواستم بیام و بنویسم هر چی فکر کردم اسم کاربری و رمز عبورم یادم نیومد و با کلی تقلاو عوض کردن رمز عبور تونستم وارد بشم. احتمالا اینجا رو هم فراموش خواهم کرد بلایی که سر وبلاگ‌های نصفه ن
هر چیزی که میشه به تو میرسم، به دست هات، به لب هات، به آغوشت...
به کنار هم نشستن ها، به گوشواره گوش کردن ها...
چقدر دلم تنگ شده و چقدر فقط تو موندی توی این ذهن من...
دیگه یادم نمیاد لحظه هارو، خندیدن هامون رو، واکنش هامون رو. دیگه یادم نمیاد باهم چه شکلی بودیم.
دوستت دارم؟ نه.
دارم ولی نه اون شکلی... ولی تو از ذهنم نمیری بیرون. اصلا...
دیگه خیلی لحظه هارو یادم نمیاد ولی تو هنوز از ذهنم نرفتی...
این روزها خیلی افکار و حرف ها توی ذهنم می چرخه،حالا که بعد از سی و چند روز فشار امتحانات فرصتی برای نفس کشیدن پیدا کردم می خوام درباره اونچه توی ذهنم می گذره بنویسم تا از این حالت گمراهی در بیام،خیلی حرف دارم که بزنم یک قسمتیش رو می خواستم همین چند روز پیش بنویسم ولی صدای خرناسه هم اتاقیم اصلا نمی گذاشت تمرکز داشته باشم البته دلیل اصلی عدم تمرکزم فشار و استرس امتحانات بود!!!
ادامه مطلب
از یاد می برم نوشتن را. تن می دهم به هر چه اتفاق می افتد. می خوانم برای کار. می نویسم برای کار. تو می گویی یک بار شاید همین روزها با هم به ییلاق برویم. تو سرت درد می کند چون کسی را سه روز است ندیده ای. بی خبر هستی. من تمام خبرهایم همین. شهر پر از صداست.آژیرها و بوق ها. من از خلوت خانه راضی هستم و از این بازگشت به اینجا. اما امروز حال خوشی ندارم. صبح در گرما به کلاس می روم. آدم های دیگری غیر خودمان می بینم.ما همدیگر را برای هم روایت می کنیم.خاطرات، شنیده
دیشب که از خونه مامان با عصبانیت تمام برگشتم و داشتم حساب میکردم گذاشتن دخترک پیش مامان چه فایده ای میتونه داشته باشه و هر چی فکر می کردم به نتیجه ای نمیرسیدم و از طرفی فکر میکردم چطور به شوهر بگم این قضیه رو وارد خونه شدم که دیدم رو تخته وایت برد دخترک با ماژیک یه متن برامون نوشته به این مضمون که من و دخترک گل های بغ زندگیش هستیم و دوستمون داره و دورمون میگرده و فلان و آره و اینا
عصبانیت رو دادم پس ذهنم و شادی کل قلب و ذهنم  رو پر کرد 
ایده ش قر
خدا خیلی حواسش به بنده هاش هست ..
 
ادعونی استجب لکم .. توی تمام لجظه لحظه های عمر آدم صادقه 
گره های زندگی آدم .. اونجاهایی که با حساب و کتاب خودش فکر میکنه هیچ چی سر جاش نیست
فقط وقتی حل میشه که نگاهش عوض بشه
 
داشتم ترجمه می کردم با همکاری جناب محترم گوگل، همراه همیشگی و راهبر ما در فضای پربرکت مجازی (به رسم تقوا) 
همچنین جمله انگلیسی رو هم توی ذهنم ترجمه کرده بودم .. البته با کمی بی دقتی، به اشتباه .. (یه عبارت ساده بود!) .. فقط محض احتیاط با گوگل مش
خدا می دونه چقدر بعضی وقتها حس های مختلف قاتی پاتی دارم... چقدر ذهنم شلوغ میشه... سرعت زندگی هم که زیاده... روزها تند تند می گذرند ... همش وقت کم میارم... گاهی خسته میشم، دلم می خواد هیچ کاری نکنم... دو تا کتاب دارم می خونم... برای نوشتن داستان به سوژه های مختلف فکر می کنم...
ذلم آزادی و رهایی می خواد ... دلم تنگ میشه ... ذهنم همش درگیر هزار موضوع و مسئله متفاوته...
خوشحالم که توی زندگی تجربه های متفاوتی داشتم ... ولی گاهی هم افسوس می خورم که چرا بعضی از سالها
حواسم اصلا به نوشتن نیست...! به عکاسی... به بارون...
فقط درگیر کد و درگیر اینکه زودتر بتونم اون ایده لعنتی رو پیاده کنم بلکه ذهنم یه سر و سامونی پیدا کنه و بتونم با ذهن بازتر رو بقیه ایده ها کار کنم...
یه بخشی از ذهن و دلم پیش توئه و تموم اون دفعاتی که اتفاقی همو دیدیم اما به یه سلام و احوال پرسی پوچ اکتفا کردیم اما تو اون لحظه چشامون همدیگه رو در آغوش کشیدن...
بعد مدتها اومدم اینجا و روزمره وار دارم ذهنم رو خالی میکنم...
دیدم که وبلاگ دو تا دنبال کننده
ادامه مطلب رو براتون یه بیوگرافی مختصر از ادمایی گذاشتم که توی ذهنم زندگی میکنن~_~
کسایی که من داستان زندگیشون رو رقم زدم>_< هر چند بعضی وقتا قلم از من اطاعت نمیکنه و خودش بدون خواسته من پیش میره و اتفاقاتی میوفته که من انگار اصلا دخالتی درشون نداشتم*_*
 
ایده پست از اجی کوچولوی نویسنده`(*∩_∩*)′ چوی.زینب.دمدمی=)
ادامه مطلب
زیر دوش آب گرم ماتم گرفته بودم. مشغول تحلیل وضعیت روانی‌ام بودم. رابطه‌ام را توی ذهنم بالا و پایین کردم. باید تمامش کنیم؟ موهایم را شستم و بغضم شکست. واقعا باید چه خاکی بر سرم کنم؟! من هنوز هم دوستش دارم. اضطراب هم دارم. اشتهایم هر روز کمتر می‌شود و مربی باشگاه به طعنه به من می‌گوید که «اون هالتر هیچوقت به کار من نمی‌آد!» ضعیف و فرسوده شده‌ام. طوری خسته‌ام که با هزار سال خوابیدن هم بهتر نمی‌شود. بلاتکلیفی. سردرگمی. میزان زیادی غم. کمی حالت ت
یه‌مدت آدم به این فکر دخیل می‌بندد که اگر حرفی ندارد، بخاطر تمام حرف‌های ناگفته‌ی درونش است. حالا در بعضی شرایط این صدق می‌کند اما الآن اگر بخواهم منصفانه به ماجرا نگاه کنم، حرفی ندارم چون واقعاً هیچ چیز در ذهنم ندارم. احساس می‌کنم یک جو ارزش در زندگی‌ام جریان ندارد یا حتی نمی‌توانم تحلیل های جالبی از اطرافم ارائه دهم و همانطور که دوست دارم بیان کنم. درواقع نمی‌توانم بنویسم چون چیزی برای نوشتن در ذهنم پرورانده نمی‌شود و باید به حال ای
آنقدر فکر کرده‌ام که ذهنم کوری گرفته است. کوری از مدلِ کوریِ ژوزه ساراماگو؛ ذهنم سفید سفید است. مثل یک بوم نو و پاک. مثل یک دشت برفی سفید. شاید فکر کنید چقدر خوب که یکدست است و بدون پریشانی و آشفتگی. ولی این سفیدی آزاردهنده است. مثل برف که چشم آدم را می‌زند، سفیدی فکر هم، چنان آزاردهنده است که هیچ عینک آفتابی یا طبی برای ذهنم کارکرد مناسب ندارد و جان به لبم کرده است. نمی دانم چطور شد که این سفید پهن شد روی ذهنم. شاید چون افکار و داستان‌هایی که د
وقتایی که خیلی عصبی و ناراحتم  تمام ادم هایی که بهم حرفی زدن و جوابشون ندارم میان نظرم از بی ارزش ترین و رهگذر ها گرفته تا نزدیکانم از فلان دختر تو اتوبوس که اینو بهم گفت تا.... اونقدر این اتفاق تو ذهنم میاد و حرفا و بزخورد ها و واکنش هایی که میشد یا نمیشد نشون بدم تو ذهنم عملی میکنم و این درگیری تا یک ساعت یا حتی دوساعت ادامه داره و وقتی به خودم میام میبینم از عصبانیت تمام عضله های بدنم منقبض شده و انگار که واقعا جسمم اماده است که به اون شخص حمله
نمیدونم چرا هر وقت میخوام درس بخونم چرت و پرت به ذهنم میرسه .اصلا مغز من مشکل داره با فراگیری 
علم و دانش حقشه بزارم بی سوات بمونه هاااا.
دیشب که مثلا تصمیم گرفتم یذره درس بخونم ذهنم شروع کرد به چرت و پرت بافتن.
گفتم بزار اینو یادداشت کنم تا تمرکزم از این بیشتر بهم نخورده.
مثلا فکر کنید ترمای اوله و من با یک نگاه عاشق میشم - مگه من چمه؟-
بعد طرف از این ادمای بد و مزخرف روزگاره
ادامه مطلب
نمیدونم چرا هر وقت میخوام درس بخونم چرت و پرت به ذهنم میرسه .اصلا مغز من مشکل داره با فراگیری 
علم و دانش حقشه بزارم بی سوات بمونه هاااا.
دیشب که مثلا تصمیم گرفتم یذره درس بخونم ذهنم شروع کرد به چرت و پرت بافتن.
گفتم بزار اینو یادداشت کنم تا تمرکزم از این بیشتر بهم نخورده.
مثلا فکر کنید ترمای اوله و من با یک نگاه عاشق میشم - مگه من چمه؟-
بعد طرف از این ادمای بد و مضخرفه روزگاره
ادامه مطلب
نمیدونم چمه دستم به کارام نمیره یه فکرم مثل چی تو ذهنم الارم میده و میگه همه کارات بیهودست زندگیتم بیهودست و هیچی اتفاق نمیفته. منتظر هیچی نباش. دلم میخواد بخوابم و دیگه هیچوقت بیدار نشم. شاید یه بخشی از ذهنم میگه مثل بقیه باش زمانو از دست بده پیر شو بی هیچ هدفی بی هیچ تلاشی و در اخرم بمیر :( شاید فیلم ببینم. شاید درست بشه شاید هنوز امیدی باشه شاید فقط نباید جا بزنم. شاید امروزو باید بیهوده بگذرونم. نمیدونم بیخیال. یه فیلم میبینم. هرچی بود.  فقط
خواستم یک متن تحلیلی درباره سیل گلستان و همه موارد مشابهش بنویسم. چند خطی هم جلو رفتم. ولی آن قدر ذهن و دلم پر بود که وسطش از دستم در رفت و نتواستم سیل ذهنم را کنترل کنم. رئیس ذهنم معلوم نبود کجاست و استاندارش هم خارجه است. برای همین رهایش کردم و این متن هم به گورستان مطالب نصفه نیمه پیوست. شاید یک بار دیگر که اتفاقی رخ داد که پای سلبریتی ها، مسئولین بی مسئولیت و مردم گیج وسط بود، مطلب را از نو بنویسم و منتشر کنم. اما عجالتاً دو سه خط ابتدایی آن ر
سلام وقت تون بخیر
از زمانی که یادم میاد یه مشکلی داشتم اینکه زیاد با خودم حرف میزنم توی ذهنم و خیلی فکر میکنم و همه ش از درون با خودم در جنگم و توی ذهنم هر ثانیه و هر دقیقه با خودم راجع به هر چیزی که فکرش رو بکنین حرف میزنم.
راهکار های زیادی رو امتحان کردم، مغزم روی یه چیز قفل میشه و همون جا میمونه و مدام همون جاست، درس که اصلا نمیتونم بخونم، کار اصلا، ورزش رو ول کردم، هر چی این افکار بیشتر باشه خودارضایی هم بیشتر میشه و افکار خیالی هم بیشتر میشه
چند روزِ پیش که این فکر از ذهنم گذشت که نکند کامَک یک بیماری ترسناک داشته باشد و ترسیدم و اشک در چشمانم حلقه زد ، همه ی دنیا برایم بی ارزش شد. دیگر مهم که هیچ حتی قابل یادآوری هم نبود که بعضی حرف هایش ناراحتم کرده بود. اصلا چه ارزشی داشت که من چرتکه دستم گرفتم و حساب و کتاب کردم . میدانی دوست من هر چه که باشی و هر کاری که کرده یا نکرده باشی ، من از اعماق قلب لِه شده ام دوستت دارم. حالا که این فکر از ذهنم گذشته است ، دیگر نمی‌خواهم کنارش نباشم یا این
لحظه خداحافظی بود .دلم براشون خیلی تنگ میشد و دوست داشتم باز هم اونجا بمونم اما نمیشد . 
یک لبخند
یک قرآن و چند تا سکه روش
یک کاسه پر از آب تو دستای مامان بزرگ .
و عصایی که تو دست  بابابزرگم بود و مدام رو زمین می لرزید .
باورم نمیشه . چه قدر زود گذشت این سه روز و الان باید بریم . 
نمیدونم چرا بعضی وقتا این فکر به ذهنم میاد که اگه یک روزی خدایی نکرده کنارم نباشن .... تصورش خیلی برام سخته . 
راه حلی برای این مشکل ندارم . فقط وقتی همچین افکاری به ذهنم هجور
بعد از نماز صبح جمعه، چفیه مشکی ام را دم دست گذاشتم برای راهپیمایی. گوشی ام را با آلارم خروس کوک کردم برای ساعت 8. بعد از ساعت ها بیداری، چشمانم را روی هم گذاشتم و با اذان ظهر گوشی ام از خواب بیدار شدم! 
اولین سیناپس توی ذهنم گفت: خاک بر سرت! وقتی توی این مانور کوچک رفوزه میشوی، امام زمان بیاید، هیچ بعید نیست که کم بگذاری یا حتی جلویشان بایستی:(
می‌گفت: آقای عالم که بیاید، بعضی از منتظرانشان که خوب تربیت نشده اند، با ایشان می‌جنگند و بعضا قبل ظا
از چند روز پیش شاید نه ام به بعد یا کندی کراش بازی می کنم یا کندی کراش بازی می کنم یا کندی کراش بازی می کنم یا تتریس جورچین می کنم یا وقتی از زور درد گردن دستم را می بندم و آویزان گردنم می کنم و دیگر کار خاصی ندارم انجام بدهم گوله گوله اشکم سرریز می شود. دقیقا هم نمی دانم چه مرگم است. هی به ذهنم خطور می کند اگر چنین بود چنان می کردم. اگر فلان بود بهمان می کردم. اگر می شد.. اگر می توانستم.. و از این دست افکار هی در ذهنم متبلور می شود و از چشمم فرو می چکد.
ادامه مطلب رو براتون یه بیوگرافی مختصر از ادمایی گذاشتم که توی ذهنم زندگی میکنن~_~
کسایی که من داستان زندگیشون رو رقم زدم>_< هر چند بعضی وقتا قلم از من اطاعت نمیکنه و خودش بدون خواسته من پیش میره و اتفاقاتی میوفته که من انگار اصلا دخالتی درشون نداشتم*_*
 
ایده پست از اجی کوچولوی نویسنده`(*∩_∩*)′ چوی.زینب.دمدمی=)
 
پی نوشت: اون بالارو دیدید تغییرش دادم *_*
دختری از اخترک ب ۶۱۲ ^_^
ادامه مطلب
از مامانم خوشم نمیاد. حس خوبی ندارم که این حرف رو میزنم ولی خوشم نمیاد از رابطه با مامانم. مامانم یه خانم متشخص هست که همه قبولش دارن از هر جهت خوبه، بماند که اصلا بلد نیست اون جوری که به بچه های فامیل محبت زبانی میکنه به ما محبت بکنه. 
تو عمل کم نمیذاره، واقعا کمبودی ندارم خدا رو شکر، ولی زبانی فقط ایرادی باشه میگه. با این کار ندارم اخلاقشه، چند تا خاطره از بچگی هام ذهنم مونده و باعث شده الان مامانم کوچک ترین ایرادی هم که میگیره اون خاطرات تو ذ
بعد از 50 روز از دزدی ماشین بالاخره در 26 دی ماه ماشین پیدا شد... 
دزد محترم چهار قلم اساسی را خیلی تمیز باز کرده بود و بابت اینکه بیش از نیازش به ماشین صدمه نزده بود و چیزی را خراب نکرده بود خدا را شاکرم.
امروز با جرثقیل ماشین را به درب منزل آوردم و در پی تهیه اقلام نایاب از این سو به آن سو میرفتم و جواب "رد" میشنیدم. 
تا بالاخره یکی پیدا شد و قطعات را برایمان از تهران سفارش داد. 
یک کلاس خصوصی طراحی سایت داشتم که به خاطر مشکل دانشجو کنسل شد. 
اخبار ر
جدا از دیشب که حروف و واژه هارو جا مینداختم توی چت و از حرفای روز قبل هیچی یادم نمیومد و اعصاب هردومون داشت از این فراموشی من خورد میشد؛
امروز هم وقتی تلفنی حرف میزدیم خیلی چیزارو اشتباه تلفظ میکردم یا نمیدونستم باید چی بگم؛
و عصر هم دوباره وقت چت کردن وقتی برای گفتن موضوعی کلی مقدمه میچیدم و حالا میخواستم جمله اصلی حرفمو بزنم یهو انگار مغزم قفل میکرد! من حتا یادم نمیومد چی میخواستم بگم!! بعد از کلی فکر کردن تازه محتوای حرفم به ذهنم میرسید ام
اگه همین الان 
 
 
امام حسین( ع)  ❤️  ایستاده بودن روبروت  چی میگفتی ؟
 
 
 
من که اولین حرفی که به ذهنم میومداین بود
 
 
 
 
 
امسالم مثل سالهای قبل نشدکه بشه!...
 
 
 
 
امابعید میدونم اون لحظه این قدرت روداشته باشم که این جمله رو از ذهنم به زبون بیارم
قفله قفل...
 
 
من عوض شدم؛ ولی تو حسین بچگیمی…
 
 
السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ و
همیشه فکر میکردم وقتی بزرگ شدم مشکلات همه رو حل میکنم ومیشم قهرمان زندگی بقیه وهمه به من افتخار میکنن وبرای خودم برو بیایی داشتم توی ذهنم .حالا که بزرگ شدم و۲۷ساله شدم با کوله باری از مشکلات رو به رو شدم از ریز ودرشت بعضیارو حل میکنم وبعضیا رو فراموش. شدم دقیقا همون کسی ک دوران بچگی در ذهنم پرورانده بودم تک تک مشکلات دیگران روگوش میکنم وقابل حل ها رو حل وبقیه رو یه جوری براشون جا میندازم سخته اینجور زندگی کردن نه تنها قهرمان نشدم بلکه واقعاب
چندوقت قبل خانم متاهلی از آشناها چشمش افتاد به موهای پاهام و گفت شیو نمیکنی?گفتم درحال حاضر حوصله ندارم...با حسرت گفت خوشبحالت،من که دیگه فقط دست خودم نیست نمیتونم...
من از زوایای مختلفی به دلایلم برای ازدواج نکردن فکر کرده بودم ولی هیچوقت به ذهنم نرسیده بود که مالکیت بدن خودمم خواه ناخواه کم و بیش از دستم میره و توی ذهنم در کنار از دست رفتن مالکیت تخت خواب و جبر شنیدن فیش فیش نفس کشیدن یک غول گنده بیخ گوشم،اجبار به تند تند شیو کردن موهای بی زب
آدما همیشه میخوان ثابت کنن اونی که راجع بهشون فکر میکنی اشتباهه. حتی اگه فک کنی بهترین آدم دنیان...انگار این اتفاقا افتاد که ثابت کنه آدم رو‌به روم آدم بیشعوریه.
من آدما رو خوب میشناسم ولی متاسفانه وقتی تو ذهنم میگم این آدم فلان جوره، پشت بندش وجدان یا نمیدونم چه موجود احمقی تو ذهنم بهم میگه: مریم تو تا وقتی که چیز واضحی رو نبینی حق نداری اینجوری فکر کنی. بعدش با اون آدم خوب برخورد میکنم و درنهایت اون ویژگی بد و توش پیدا میکنم، غصم میشه واسه هم
من هیچ وقت علاقه ای به دیدن فیلم های خاطرات نزدیک ندارم...احساس میکنم خاطره ی شفاف توی ذهنم را کدر میکند و تغییر میدهد...ولی وقتی خاطره توی ذهنم تثبیت شد دیگر برایم فرقی نمیکند..
 
 
مثل  کلمات جدیدی که از وجودم روی کاغذ مینویسم و علاقه ای به خواندن دوباره شان ندارم.احساس نوشخوار به من دست میدهد...متن های قدیمی چنین حسی را اما به من القا نمیکنند و اینگونه میشود که من متن هایم را دوباره خوانی نمیکنم و هیچ گاه ویرایش نمیشوند..
 
 
غلط های املایی و ..
در حال گوش دادن به راز سایه از دبی فورد بودم که محتوای کتاب من را به یاد بخش های تاریک وجودم انداخت. به یاد اتفاقاتی که در طول سال های زندگیم برایم اتفاق افتاده بود. به اتفاقات سخت زندگیم فکر می کردم. به موقعیت هایی که در آن ها شکست خورده بودم و هنوز هم خاطره ناخوشایند را با چنگ و دندان در وجودم نگه داشته بودم. به موقعیت هایی فکر می کردم که در آن ها بی تقصیر ربودم و مظلومانه به باد قضاوت گرفته شدم.
 
به این فکر می کردم مگر من چقدر زنده ام که بخواهم
میدونی ؟ هر چندم دیگه از من گذشت و ناراحتی ندارم و خوشحالم راهمو پیدا کردم 
اما از این روز نامبارک عوقم میگیره گلاب بروتون:/ حالمو میگیره اصن 
قلبا برای قبولیا خوشحال میشم خیلییی خوشال خوشحالم بعضیا سال اول قبول شدنو و زجر نمیکشن
اما خب رفتار بعضیا ی جوریه دوس دارم برم تو افق محو شم اما حفظ ظاهر میکنم:)
دوستای قشنگی که کنکوری بودین و قبول شدین و شاااید اینجایین enjoy
مردودای نازنینم درکتون میکنم ناراحتیاتونو بکنید بعدش ب تخمم وارانه راهتونو پ
یه اشتباه بزرگ کردم!
دنبالش گشتم و پیداش کردم!!
حالا دوباره همه خاطرات مضخرف دارن تو ذهنم ردیف میشن
حس میکنم مغزم داره منفجر میشه
لعنت ب حافظه
لعنت ب حافظه
من فقط نیاز ب ی موضوع جدید دارم تا دیگه این ذهن مغرور مسخرم تو رو یادآوری نکنه!
حافظه عزیزم لطفا خفه شو و بذار بخوابم
اون و هرچی درباره اون هست بدرک!!
همه چی از اون پیشنهاد مسخره شروع شد! 
چی باعث شد وقتی میخوای کسی رو بندازی تو زباله دون ذهنت کاری کنی ک یکی دیگه بهم ربطتون بده؟
اگ قبل هرکاری ف
هوالرئوف الرحیم
کار نوشتن اصلا خوب پیش نمیره.
بر خلاف اولش که ذهنم باز باز بود، الان قفل شدم چه قفلی.
تمام امیدم به مفهوم آنچه می نویسم هست.
زمان رو از دست دارم می دم و حسابی در تنگنام.
خیلی هم خسته شدم.
رضا بعد از حرفهایی که بهش زدم و درد دلی که باهاش کردم، امروز خیلی کمک کرد. 
عجیبا غریبا هاااا.
با اینکه خودش از سر کار اومد نتونست بخوابه و سردرد شدید داشت، جفت بچه ها رو برداشت و یک ساعتی برد پارک.
جفتشون رو کشته مرده تحویلم داد که شام خورده نخور
از صبح که بیدار میشم تازمانی که خوابم ببره مدام دارم  تو ذهنم حرف میزنم لحظه هایی که صحبت کردن ذهنم تموم میشه زمان هایی که دارم با کسی حرف میزنم برای همین وقتی میام اینجا دیگه نمیدونم باید از چی بگم از حرفهای تو مغزم، از حرفهایی که به دیگران میزنم از چیزهایی که میخام از چیزهایی که میخاستم نشده از چیز هایی که نمیدونم میخام یانه از.... هیچی ندارم برای نوشتن.
اگر کسی مرا خواست 
بگویید رفته باران ها را تماشا کند
واگر اصرار کرد
بگویید برای دیدن طوف
حس می کردم هیچ تعلقی به این زنده گانی ندارم.. 
پوچی در تک تک سلول هایم نفوذ کرده بود..و مرا میلی نبود به ادامه راه ..من تمام آنچه که حتی می توانست اتفاق بیوفتد را دیده بودم..
دخترک تاریک درونم دستهایش را دور سرش گرفته بود و فریاد می زد .. ولی چطور می توانست از صداهایِ سرش خلاص شود؟! 
حس های پوچ و مبهمی که نمی فهمیدم شان در تمام سوراخ های مغزم رسوخ کرده بودند .. حس می کردم برای این جا نیستم خودم را یک موجود عبث و بیهوده می دانستم و هیچ حس تعلقی در من نب
چند سال پیش، پای سخنرانی حاج آقا عالی نشسته بودم. حکایتی را روایت کرد که هنوز هم که هنوز است در ذهنم زنده است. می گفت روزی حضرت صادق از کوچه ای عبور می کرد. در جهت مخالف او، سید حمیری که شاعر بود، می آمد. منتهی ... با کوزه ای شراب در دست. مرد، ترسید. احساس خجالت کرد. سرش را چرخاند تا با امام رو به رو نشود. امام صدایش زد. مرد نمی دانست چه کند. شرمسار راه ِ امام را پیش گرفت. سلام کرد. امام پرسید در کوزه چه داری ؟ مرد دستپاچه شد. نمی توانست بگوید شراب. گفت
روی زمین، مورچه ست، روی پام مورچه راه میره، همه جا مورچه ست! پیش خودم میگم منم مثل عاقبت آخرین نواده خوزه، توسط مورچه‌های قرمز خورده میشم! کتابِ "زمانی برای زن بودن" رو میخونم و یاد "تالی" میافتم، یاد خاطراتی که انگار از منن. نقاشی میکشم و "ماد" میاد توی ذهنم. روزی چندین بار ذهنم ارجاع میزنه به فیلمایی که دیدم و کتابایی که خوندم. گاهی یادم نمیاد این خاطره از کجاست، از کدوم فیلم، از کدوم داستان یا از خودم؟! نمیتونم تشخیص بدم...
+ خوبه یا بد؟
مدت هاست حالم شده شبیه آدمی که نزدیک یه پرتگاه پرسه می زنه.
دیگه شمار روز ها هم از دستم درد رفته.
سرم رو تکون می دم و برای بار n ام به خودم میگم تمرکز کن.
شاید نیم ساعتی هست که سوزنم روی این یه جمله ی درس گیر کرده. فقط کافیه یک لحظه اون فکر کذایی بیاد توی ذهنم. بی اختیار کشیده می شم سمت پرتگاه. پایین رو نگاه می کنم. میدونم خطرناکه. می بینم که سنگ های زیر پام یکی یکی میوفته اما انگار جاذبه ش خیلی زیاده. کافیه چند تا فکر دیگه بیاد تو ذهنم تا کامل سقوط کن
دست میذارم روی شکمم، انگار که یه چیزی توش تکون میخوره
خیالم راحته که بچه ای اون تو نیست چون امکان نداره که باشه،
تکونا بخاطر حبابای نفخه توی شکمم. رفتم دکتر و قطره داد، بعد از هر وعده غذایی ۳۰ قطره با قطره چکان که جمعا میشه نصف قاشق مربا خوری
ذهنم درگیر باباست
ذهنم درگیر خودمه
ذهنم درگیر ازدواجیه که میخوام بکنم و ترس از اینکه به بلوغش نرسیده باشم هنوز
ذهنم دریگر خودمه
درگیر مامان
مامان که انگار افسردگی گرفته، داره میگیره، از اینکه کتاب نمیخ
خب بدرک که اینجا همش منفی نوشته شده میخوام بازم همون طوری بنویسم!
مگه چند نفر هستن که برای روزای خوبشون دست به قلم بشن؟ 
خب من هیچ وقت ادم روزانه نویسی نبودم، نخواستم چیزایی که ذهنم هر روز و هر روز سعی در فراموشیش داره رو به زور نگه دارم
من حتی ادم حرف زدن با جزییات برا مخاطبای بیشتر از یه نفرم نیستم
من عادت دارم که اتفاقات خوب و بد و دائم و دائم تو ذهنم مرور کنم تا دستم برسه به ادم‌ امنم که همه رو بگم بهش بعدش میتونیم با خیالت راحت فراموشش کنی
خیلی وقته ننوشتم!
* امروز وقتی داشتم‌ همینطور استوری‌های فالویینگام رو می‌دیدم، تو یه استوری پرسیده بود که دوست داشتین چه شغلی داشته باشین و چه کاری انجام بدین؟ بدون در نظر گرفتن شرایط اقتصادیش و پولشو غیره..
* خب من اولین چیزی که به ذهنم اومد، نویسندگی بود! و یادم اومد که چقد وقته که زیاد ننوشتم!
* دلم نوشتن دوباره رو خواست و اولین جایی که تو ذهنم برای نوشتن پیدا کردم اینجا بود:)
چقدر قبلا راحت و بدون دغدغه و پر از شور و شوق تو وبلاگم مینوشتم..
خیلی وقته ننوشتم!
* امروز وقتی داشتم‌ همینطور استوری‌های فالویینگام رو می‌دیدم، تو یه استوری پرسیده بود که دوست داشتین چه شغلی داشته باشین و چه کاری انجام بدین؟ بدون در نظر گرفتن شرایط اقتصادیش و پولشو غیره..
* خب من اولین چیزی که به ذهنم اومد، نویسندگی بود! و یادم اومد که چقد وقته که زیاد ننوشتم!
* دلم نوشتن دوباره رو خواست و اولین جایی که تو ذهنم برای نوشتن پیدا کردم اینجا بود:)
چقدر قبلا راحت و بدون دغدغه و پر از شور و شوق تو وبلاگم مینوشتم..
لحظه خداحافظی بود .دلم براشون خیلی تنگ میشد و دوست داشتم باز هم اونجا بمونم اما نمیشد . 
یک لبخند
یک قرآن و چند تا سکه روش
یک کاسه پر از آب تو دستای مامان بزرگ .
و عصایی که تو دست  بابابزرگم بود و مدام رو زمین می لرزید .
باورم نمیشه . چه قدر زود گذشت این سه روز و الان باید بریم . 
نمیدونم چرا بعضی وقتا این فکر به ذهنم میاد که اگه یک روزی خدایی نکرده کنارم نباشن .... تصورش خیلی برام سخته . 
راه حلی برای این مشکل ندارم . فقط وقتی همچین افکاری به ذهنم هجور
خب بدرک که اینجا همش منفی نوشته شده بازم میخوام همون طوری بنویسم!
مگه چند نفر هستن که برای روزای خوبشون دست به قلم بشن؟ 
خب من هیچ وقت ادم روزانه نویسی نبودم، نخواستم چیزایی که ذهنم هر روز و هر روز سعی در فراموشیش داره رو به زور نگه دارم
من حتی ادم با جزییات حرف زدن برا مخاطبای بیشتر از یه نفرم نیستم
من عادت دارم که اتفاقات خوب و بد و دائم و دائم تو ذهنم مرور کنم تا دستم به ادم‌ امنم برسه، همه چیز و بهش بگم اون وقته که با خیالت راحت میتونیم فر
بسم‌الله
بعضی حرفای کوچیک چقدر آدم رو می‌رنجونه و تو نباید بذاری که دلت بگیره و ناراحت شی چون ارزش نداره!
اما این منطق درست نیست، که خودمونو بزنیم به بی‌خیالی و نذاریم بهمون بربخوره و درنتیجه طرف مقابل هم بیشعور باقی بمونه و نفهمه که رفتارش اشتباهه!!
ذهنم درگیره همش ...
پروژه: ارائه فردا، نتایجم، برخورد استادم، مقاله‌ای که چکش نکردم
دانشگاه: انتخاب واحدم که نکردم، شهریه این ترم که ندارم فعلا
کارم: روتین شدنش، پیگیری کارهایی که باید یادم بم
اقتضای اینکه می دانم نوشتنم حتی به درد خودم هم نمی خورد این است که چیزی ننویسم اما نمی دانم چرا می نویسم. واقعا هیچ دلیلی ندارم. در ذهنم مداوم در حال نوشتنم؛ از نوشتن پیام تبریک تولد تا فرارسیدن سال نو. جمله ها را مشخص کرده ام و ایموجی ها را در ذهنم گذاشته ام و بعد دکمه ی ارسال را زده ام. ذهنم جلوتر از زمان حرکت می کند. به بهار فکر می کنم؛ به شهریور که دفاع می کنم؛ به امتحان وکالت، به آزمون دکترا، به مراسم مریم، به بیست و شش سالگی، به لباسی که در
بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم دارم به جلو حرکت میکنم ،حرکتی که هنوز شامل تلاشی نمیشه....
الان که دارم این پستو مینویسم همش یه تصویر تو ذهنم میاد ،یه صورت ،صورتی که برام آشنا نیست، احساس میکنم اون صورت تو کل سرم مثل یه عکس متحرکه..
مثل کسی می مونه که انگار داره فرار میکنه ولی همش داره پشت سرشو نگاه میکنه و دقیقا حالت صورتش و ترسش برای نگاه کردن به پشت سرش جلوی چشم من میاد ...
چرا داره فرار میکنه ؟؟؟
چرا این تصویر تو ذهنم قرار میگیره،اونم دقیقا بعد
امشب بعد از این مدتی که محتوا تولید میکردم تو اینستا توی اتوبوس بودم که یهویی یه فکری به ذهنم رسید‌ که تا اتوبوس راه نیوفتاده ویدیو بگیرم
خواستم فکر کنم که میشه یا نمیشه 
سریع دوربین گوشیم و روشن کردم و اون چیزی که به ذهنم اومد و در حد یه دیقه گفتم بعد پستش کردم
اولش هول داشتم ولی بعد با خودم فکر کردم قرار نیست با یه ویدیو یه دیقه ای در مورد آرامش و روابط با دیگران نیست شم یا به عدم برسم
واتفاقا بعدش گفتم چقدر خوب که همون موقع یهویی پا گذاشتم ر
امروز از مسجد اومدم بیرون و ذهنم درگیر مشکلات خودم بود که اون دوستم رو دیدم همون که مشکل خود ارضایی داشت
دوباره گفت مشکلم حل نشده منم چون ذهنم درگیر مشکلات خودم بود یه لگد حواله اش کردم:)))
اما بعد دلم سوخت و رفتم باهاش صحبت کردم
گفت هر کاری میکنه نمیتونه خود ارضایی نکنه
بهش گفتم تنها کاری که میتونم‌ برات بکنم اینه که بگم احساس گناه نداشته باش چون نیاز طبیعی بدنته
واقعا نمیدونم چی بهش بگم
از یه طرف نیاز داره و از یه طرف بر اساس نیازش دست به فعل
دیروز برای انجام مراحل اداری مربوط به کارم گذرم به حراست دانشگاه افتاد. منشی دفتر فرمی رو بهم داد بلند بالا، که باید تمامی اطلاعات خصوصی خودم و خانواده م رو براشون مینوشتم. یه قسمتی هم داشت تحت عنوان روابط که ازم خواسته بود اسم، شماره تلفن و شغل دقیق چهار تا از دوستان صمیمی و نزدیکم رو بنویسم. هر چی فکر کردم حتی یه نفر هم به ذهنم نرسید.هیچ کس!
از خودم تعجب کرده بودم که آخه چرا؟ اصلا چطور شد که من به اینجا رسیدم؟ دوستامو از ذهنم میگذروندم و از خو
دارم جنگیدن رو شروع می کنم یه صدا می گه نوبت توئه بلند شو تو الان باید این مشعل رو بدستت بگیری تا دنیا رو روشن کنی حتی اگه روشنایی یش به اندازه ی نور شمع باشه 
 
دارم می فهمم چه مزه یی داره اگه همه با هم برابر بودیم اگه همه انسان بودیم 
 
کاش می تونستم بگم چه احساسی دارم کاش می شد باهاتون تقسیمش می کردم من دارم جنگیدن برای زندگی رو شروع می کنم قلبم می خواد پرواز کنه بره دیگه برنگرده اونجایی که دارم می بینمش 
 
مثل گفتن شعره 
 
می تونم ازت یه خواه
تازه آشنا شدیم میدونم دوسم داره و به نظر آدم خوبی میاد
ولی من از احساس خودم بی خبرم
نمیدونم دوسش دارم یا نه میترسم احساسم بهش برای فرار از تنهایی این روزام باشه ولی اسممو که صدا میزنه قلبم ی جوری میشه
دوس دارم حرف بزنه من فقط بشینم گوش بدم ولی وقتی میخواد صمیمی تر شیم گارد میگیرم :/
باهاش ساعت ها میتونم حرف بزنم و موضوع کم نیارم بلده چ جوری بخندونتم
هنوز رسمی با هم نیستیم ولی اون دوس داره صمیمی تر شیم من هی بهونه میارم و فرار میکنم
احساس و تکلی
نیرو هایِ تاریکی که تک تک سلول های بدنمُ تسخیر کردن .. منی که هنوز کلی با آرمان هاش فاصله داره..من برات ننوشته بودم از همه اون روزایی که دوست داشتم به خودم آسیب بزنم .. تو تک تکِ لحظه هام. برای زودتر تموم شدنم..چشمامو رو هر چه نور بود گرفته بودم..هِی هر روز درختای  جنگل سیاه ذهنم بزرگتر می شد .. و با آسیب زدن به خودم از هر چیز خوش حال کننده ای دوری می کردم.. ولی هیچ چیز خوش حال کننده ای برام وجود نداشت..همه لحظه هام طوری می گذشت که نباید.. انقد گذشت که ه
احساس میکنم به سندرم کلکسیونر مبتلا شدم هرکتابی که دارم احساس میکنم کافی نیست و دلم میخواد برم چیزهاایی که بقیه دارند رو هم بخرن درصورتی که میدونم کتاب هایی که دارم کتاب های نسبتا خوبی ان و این منم که باید حداکثر استفاده رو ببرم .
 
همه چیز بیش از اندازه کند پیش میره اما من این روزها دوست دارم سرعت زندگیمو بالاتر ببرم  دلم میخواد صبح ها از خواب بیدار شم ورزش کنم صبحونه بخورم و متوقف نشدنی کار کنم اما نمیدونم چرا نمیتونم به اون حد ایده آل خودم
دیدم شهرداری دولت آباد بنر زده که در اون آغاز پروژه ادامه خیابان جانبازان را اعلام کرده بود . خوشحال شدم که بالاخره این پروژه بعد از سالها تاخیر شروع شد .. به محل رفتم .تو ذهنم این بود که چندین لودر و بولدوذر و ... اونجا کار می کنند .ولی دیدم چند تا کامیون شن اونجا ریختند و چند صدتا جدول و سیصد چهار صد متر از یک باند را جدول گذاری کرده بودند . خندم گرفت .. چه چیزایی تو ذهنم بود .. 
خب بدرک که اینجا همش منفی نوشته شده میخوام بازم همون طوری بنویسم!
مگه چند نفر هستن که برای روزای خوبشون دست به قلم بشن؟ 
خب من هیچ وقت ادم روزانه نویسی نبودم، نخواستم چیزایی که ذهنم هر روز و هر روز سعی در فراموشیش داره رو به زور نگه دارم
من حتی ادم حرف زدن با جزییات برا مخاطبای بیشتر از یه نفرم نیستم
من عادت دارم که اتفاقات خوب و بد و دائم و دائم تو ذهنم مرور کنم تا دستم برسه به ادم‌ امنم که همه رو بگم بهش بعدش میتونیم با خیالت راحت فراموشش کنی
به حدیییییی افکارم مشوش و به هم ریخته و ذهنم آشفته و داغونم که هندزفری رو گذاشتم گوشم، زبان تخصصی هم جلو م باز ه! بچه هام تو فلت هِر هِر و کِرکِر شون به راهه!
+اخه ساعت یک تا سه ، بعد اینکه از هفت و نیم تا یازده و نیم بیمارستان بودی چطوری میشه درس گوش داد! امروز استاده بهم گیر داده! میگه خانم شما اصن حواست نیستااااا! احتمالا از ملاقات شوندگانی!!! منظورش این بود میفتی! شیطونه میگفت برگرد بهش بگو : استاد محض اطلاع تون من معدلم بالای هیجده ست ، رتبه سو
قسمتی از ذهنم مشغول گوش دادن
صدایی از کافه شبانه 
از نادر ابراهیمی میخواند 
از بار دیگر شهری که دوست داشتم 
میان‌خواندنش 
آهنگ فرانسوی پخش میشود 
قسمتی از ذهنم کنده میشود میرود به چند سال قبل 
چند سال قبلی که عاشق کتاب #یک_عاشقانه_آرام نادر ابراهیمی بودم
هر صبح کتاب را برمیداشتم و یک صفحه از ان را میخواندم
و چه لذتی بود اخ که چه لذتی 
هر بار با خودم میگفتم چقدر آدم حسابی است این گیله مرد داستانش
نویسنده همین قدر احساس خرج زنش در دنیای واقعی
چند روز پیش کلافه بودم و داشتم سقفو می کاویدم که چرا من نمی تونم هیچ وقت یه اسم خوب پیدا کنم. شیشصد ساله دنبال یه اسمم که یه پیج بزنم که بهم انگیزه بده برای کارایی که دوستشون دارم
اما بالاخره پیداش کردم! دقیقا توی همون لحظه ها. البته یه اسم نیست یه جمله س! اما بهترین چیزی بود که می تونست باشه
امروز عکس پروفایلشو ساختم و اولین پستشم گذاشتم. فعلا دوست دارم کپشنام انگلیسی باشه. تا بعد
دوست دارم این روزها یه جا عکاسی هم برم. خیلی دلتنگم براش. البته ت
بسم الله الرحمن الرحیم
ذهنم دچار یک خطای محاسباتی شد؛ به دستم فرمان اشتباه صادر کرد و انگشت شستم به جای اینکه دسته عایق ماهیتابه را بگیرد، کمی پایین تر و بدنه داغ ماهیتابه را گرفت. اول محلش نگذاشتم و به گرفتنش زیر آب سرد اکتفا کردم. ولی کمی بعد سوزشش شروع شد. تا مدتی بعد به طرز وحشتناکی می سوخت و بعد هم تاول کوچکی زد. از عمق وجودم سوزشش را احساس می کردم، انگار از مغز استخوانم شروع می شد، از گوشتم می گذشت و به پوست می رسید و دوباره از اول...
تمام ل
داشتم فکر می‌کردم نصف و یا حتی بیشتر از نصف درگیری‌های ذهنی من، ناراحتی‌هام و ضدحال‌هایی که خوردم، به خاطر چیزهایی بوده که نباید می‌دیدم و دیدم. یا نباید می‌شنیدم و شنیدم یا نباید می‌دونستم و فهمیدم.
یکیش همین چهارشنبه‌ای که گذشت. به ظاهر روز خیلی خوبی بود. واقعا هم تا یه جایی روز خیلی خوبی بود. در واقع از حدود ۹ تا ۴ و نیم بعدازظهر روز خیلی خوبی بود، اما ۴و نیم بعدازظهر من چیزی رو دیدم که نباید می‌دیدم. چیزی که نمی‌تونم از ذهنم بیرونش کن
گاهی با خودم نامهربان می‌شوم و مدام از خودم می‌پرسم «آخه امروز دیگه چیکار کردی که خسته‌ای؟!» گاهی یادم می‌رود که توی ذهنم آشوب است! از مادر و شوهرخاله‌ام گرفته تا به حنانه و آدم‌های ناشناس(!) توی ذهنم جواب پس می‌دهم! آن هم مکالمه‌هایی که هرگز وجود نداشته‌اند! توی ذهنم مدام تحقیر می‌شوم و مدام باید درباره‌ی خودم توضیح بدهم. «عالیس چند کیلویی؟ نمی‌خوای چاق بشی؟ چرا گوشت نمی‌خوری؟ سر کار نمیری الان؟ مدرکت رو گرفتی؟ گوشت نمی‌خوری لاغری
سلام
من یه پرستارم که به تازگی طرحم شروع شده، دوران دانشجویی هم یه استاد خیلی خوب داشتیم که میگفت اینجا ایرانه و کمبود در همه ی زمینه ها هست کافیه که چشماتون رو خوب باز کنید و ایده بدید یا اختراع کنید و ... .
خودش هم یه ایده راجع به تخت برای بیماران آی سی یو داده بود که بتونن مریض ها رو توی تخت حمام کنن، و ثبت هم شده بود و کلی درآمد براش داشت ... .
حالا منم که طرحم شروع شده یه سری ایده به ذهنم اومده که روشون هنوز کار نکردم، اصلا نمیدونم چه جوری باید
سلام
این روزها تلخم... دلگیرم، دلتنگم، دلخورم، متحیرم. آواره ام! تنهام... خسته ام. 
نمی دونم کدوماش درست تره، گاهی همش هستم و گاهی همش رو راحت ندید می گیرم و می خندم! اما راستش آروم نمیشم...
وقتی تو این حالم یا کلا مدتی نمی نویسم، یا برعکس باید بنویسم و بنویسم و بنویسم...
نوشتن باری از روی دوش افکار متراکم ذهنم برمیداره... 
مشکلی حل نمیشه، اما انگار  هر کدوم از این افکار میره سر جاش... از شلختگی ذهنم کم می‌کنه!
حالا شمایید و یک نادم که در حال نوشتن و‌
دانشگاه که می روی، همه در مقام استادان تحلیل رویدادهای اخیر، برداشت خودشان را با شنیده هایشان مخلوط می‌کنند و با قیف توی گوش بقیه می‌ریزند، چون دانشگاه کرسی آزاد برای نقد و بررسی است.
سرکار که میروی، باز همه نشسته اند به بحث و گفتگو. و همان آش و همان کاسه. شنیده ها و شایعاتی که باور دارند را مخلوط می‌کنند و ملغمه ای از تحلیل های گوناگون را بیرون می‌ریزند. 
و راستش باید بگویم یکبار هم چیز تکراری نشنیدم! 
به ازای هر نفر، یک تحلیل رخدادهای سیا
از خالص ترین حسایی که تا به حال تجربه کردم، یا که از ناب تریناش، که تا مغز استخونم رفت، وقتی بود که تو فست فود نبش خیابون نشسته بودیم و وقتی نیگاش نمیکردم، با دقت نگام میکرد و منم به عمد هی حواسمو به چیزای دیگه میدادم که بیشتر کیف کنم وقتی داره اون شکلی نگام میکنه:))
چی شد یادم افتاد نمیدونم اصلا، فقط میدونم قبل ترش مبحث کاملا جداگونه ای توی ذهنم بود. این روزا چی میگذره تو من؟ خونه و اسبابش.. توی ذهنم جزییات رو کنار هم میچینم و خونه ی قشنگ خودم رو
مهم این نیست که قشنگ نیستى.... 
 
 
 
قشنگ اینه که مهم نیستى……
 
 
حتى بارى یک نفر..
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
دارم بهتون اعتماد به نفس میدم.... کلى به ذهنم فشار آوردم
تا بتونم ى جمله ى تاثیر گذار بنویسم این اومد تو ذهنم..
 
#متفاوت
#کرم_ریزى
 
 
امقزى^^
عشق ... همیشه بزرگترین سوال من بود ! اینکه خدا چجوری عاشق ما آدما شده که هرچی ما بد میشیم اون عاشق میمونه . امروز دلیل خوبی پیدا کردم که البته بیشتر جواب سوال های حساب میشه که سالها در ذهنم بود.
اخرین باری که شروع کردم برای به تصویر کشیدن ذهنم روی کاغذ سالها میگذره شاید 10سال ، 17 سالم بود که یک دفتر برداشتم و تا آخرین خط از انتهایی ترین سفیدی های خط دار و منظمش نوشتم ، یک روز کامل نخوابیدم و نمیدانستم این شروع بیخوابی های طولانی من خواهد بود ...
بعد
گفتگوی های ذهنی آدمها گاهی معطوف میشه به یه نفر گاهی یا چند نفر . یه زمانی میرسه و اون آدمها نیستن تا به حرفهات گوش بدن و تو یه خلا بزرگ تو وجودت حس می کنی.
این کشف جدید من بوده در مورد خودم. من یادم رفته بود اونی که باید باهاش حرف بزنم کسی نیست جز خودم.من عادت کردم توی ذهنم با صبا و مریم و مریم حرف بزنم و اون حرفها هم سعی کردم به صورت مستقیم به خودشون هم بگم(الان فهمیدم دلیل اینکار من این بوده که همه حرفهای ذهنی من با اونها و برای اونها بوده پس به
الان ساعتهاست در مورد نوشتن برای ماد فکر می کنم اما دریغ از نوشتن حتی یک خط، قطعا که تشکر از مادر با هزاران جلد کتاب هم ممکن نیست. 
هنوز چند روزی بیشتر از فوت مادربزرگ مهریان همسرم نگذشته و ذهنم همچنان درگیر نبود او، یادم نمیره زمانی که قرار بود برای خدمت سربازی به  کرمان اعزام بشم حدود دو سال پیش همراه همسرم برای خدا حافظی پیش مادر بزرگ خانمم رفتیم، چه لحظاتی بود،
پیرزنی مهربان و هرچند فرتوت که با کوله باری از عشق و تجربه روی تخت خودش نشسته
مـیگویند با عـکس گرفـتـن مـیشـود مــچ تـغیرات ظـاهری را گـرفت!...مـن نوشتن بـلـد نیـسـتم اما میـنویسم...چون با نوشـتن هم همـین اتـفاق می افتد...با نوشتن هم میتـوان مچ تغیرات عـلایق،دلخوشی ها،افکار و حتی عقاید را گرفت....پس مینویسمحتی اگر سالها بعد وقتی این خط ها را مرور کـنم خنده ام بگیرد!!!.... ✔امروز جایـت خالی بود...خیلی...میدانم که روحت هم خبر ندارد از بی قراری من!از آشوبی که در دلم است...میدانم که نمیدانی امروزچقدر با خودم کلنجار رفتم...بخاطر ت
نمی‌دونم؛ ولی از اون‌هایی که با هایلایتر زرد رنگ توی ذهنم پر رنگ شده‌ن، همیشه اول از همه این میاد توی ذهنم که یه شب بهم گفت دوستش بهش گفته النا خیلی دید ساده و خاصی داره. همین. و من به «همین» مدت‎ها فکر کردم و دیدم آدم‌هایی که ازشون خوشم میاد یا چیزهایی که بهشون علاقه دارم، همه ساده و خاصن. یک جایی خونده بودم که موراکامی کتاب‌هاش رو به زبان انگلیسی می‌نوشت و بعد ترجمه‌شون می‌کرد به ژاپنی، چون زبان انگلیسیش اون‌قدر قوی نبود و با این کار م
هوالرئوف الرحیم
تو این هفته دو بار رفتم خرید. چون دارم تدارک برای تولد بچه ها می بینم. 
تولد یکسالگی و چهار سالگی.
بیرون از خونه نگرانم می کنه. مردمی که هیچ چیز رو رعایت نمی کنن...
الان یه فیلم دیدم که حسابی ذهنم رو درگیر کرده. یه جور پیشگویی. که یه جاهاییش با حرفهای آقا سازگاره و من حرفهای آقا هست که برام سندیت داره. و برای همین هم ذهنم مشغول شده.
قبل از بیماری اپیدمی می گن بدنهاتون رو قوی کنین که دچارش نشین. الان هم برای روحم چیزهایی شنیدم. متوکل.
مشکلی وجود داره توو زندگیم که نمی‌دونم چطوری می‌شه حلش کرد. و ذهنم خیلی درگیرش شده. از طرفی، درگیر خودم و تفکرات خطرناکم هم هستم و سعی می‌کنم درست بشم.
احساس می‌کنم در برهه حساس کنونی مثل خر توو گل موندم و‌ نه راه پیش دارم نه راه پس. 
کتاب عیال تمام شد. با یک دکترای ادبیات آشنا مشورت کرد و استقبالش حیرت انگیز بود و همسر کلی انرژی گرفت. مانده تصاویر کلاژ دیجیتال که دوستم با صبر و حوصله مشغول تصویر سازی اش است... احتمالاً خروجی اش عالی باشد. البته اگر بی قراری عیال کار دستمان ندهد. 
منم یک ماجرای جالب به ذهنم القاء شده است که با جدیت مشغول نوشتنش هستم تا حالا که خیلی راضی کننده بوده... کلمات همین طوری در  ذهنم سلسه وار جاری می شود و من تند تند تایپ میکنم.
عیال به شدت حمایتم می کن
سلام...
باید الان برم مونولوگ زبان بنویسم...ولی هیچییییییی به ذهنم نمیاااااد که نمیااااد...:((((
یعنی رسما ذهنم شده یک صفحه ی سفید سااااده ی ساااده...
 
پ.ن:با خواهرزاده م دارم تصویری حرف میزنم میگه خاله حالا عروسک هاتو نشونم بده ببینمشون...:))))))))
دلش برا عروسک هام تنگ شده...^...^
 
ذهنتون رنگی...
 
یاعلی...
سلام
این جمله را شنیدید که وقتی اطرافتون فرضا اتاقتون به هم ریخته است نشانه ذهن بهم ریخته است. من باورش دارم. دقیقا وقتی ذهنم پر از فکر و آشفته است اصلا نمی تونم محیط پیرامون خودم را هم مدیریت کنم. البته برعکسش هم صادقه.
بخاطر همینه که وقتی از نظر ذهنی بهم ریخته هستیم، دوست داریم بریم جای خلوت یعنی ذهنمون به خلاء نیاز داره. 
مدیتیشن هم همینطوریه. ذهن را می بره به خلوتگاهT به پایین ترین قسمت ذهنمون، که در آن سکوت بتونیم مشکلمون را حل کنیم.
شاید
چیزی که این روزا در حوالی 21 سالگی ذهنم به خودش مشغول کرده پیشرفته 
تمام روز تو ذهنم اینکه چطور و به چه روشی میتونم پیشرفت کنم و بعد پذیرش برادرم در نروژبیشترین چیزی که  ذهنم به خودش مشغول کرده 
اپلای کردن بعد دوره ی کارشناسی هست که برای محقق شدنش بیشتر باید درس بخونم و معدلم ببر بالا و این رو میطلبه که طول ترم وقت 
وقت بیشتری بذارم و سعی کنم از همون اویل ترم اخر هفته ها رو اختصاص بدم به درس خوندن تا تلمبار نشه برای شب های امتحان 
و بعد  خوندن
از شب چهارشنبه‌سوری تا الان هر دفعه مودم یا نت همراه ُ روشن می‌کنم، توی ذهنم به آذری‌جهرمی دری‌وری می‌گم، از امشب مایکروسافت هم به خاطر این‌که هر دفعه آپدیت‌هاش یه گندی به کامپیوترم می‌زنه، به لیست نفرین اضافه می‌شه.
هی دوست دارم بشینم گریه کنم ولی تا شرایط رو مهیا میکنم یهو یه فکر بهتر به ذهنم میرسه اونم اینکه بفهمم چرا ناراحتم و بعد از حل کردنش تو ذهنم دیگه گریه م نمیاد:/
دلم واسه گریه کردن تنگ شده...خیلی وقته گریه نکردم درست و حسابی
مثل دیشب که فکر کردم و ریشه حال بدم رو پیدا کردم که ترس از دست دادن بود و ریشه ی این ترس چی بود؟ اون اختلافات و دوره ی تلخی که فشار روم بود و خانواده روی اون خواستگاره اصرار داشتن و از مهدی دلسرد شده بود...
ریشه ی نگرانیم از خواست
طیّ معجزاتی، زنده رفتیم و زنده ماندیم و زنده‌ شدیم و زنده برگشتیم. این قلبِ نجسِ قلیل را به بحرِ حسینی متصل کردیم و طهارت جُستیم.
حرف‌های زیادی برای نوشتن در ذهنم هوار می‌کشند، اما همچنان باید منتظر باشم خستگیِ راه در ذهنم تسکین پیدا کند و خاک‌های این ظرفِ گل آلود ته نشین شوند.
باید تشکر کنم از شُما، از آدم‌های با فرهنگِ دهکدۀ بلاگ که اگر نبودند شکّ می‌کردم که هنوز هم آدم‌های خوب در جهان هستند یا نه! این قدر که در سفرِ أربعین، آدمِ بیشعور
پشت سر تی‌ای احتمال حرف می‌زنیم؛ دایی‌اش فوت می‌کند و غصه‌م می‌گیرد.
ذهنم پر از است از این جور چیزها که نوشتنم نمی‌آید.
معیارهایم(ان) خراب است.
پی‌نوشت: گیریم این‌ها تمامشان بگذرد و روی خورشید را ببینیم. با روحی که آسیب دیده، تکه‌تکه است، چه کنیم؟ خورشید را مرهمش بگیریم؟
"حتی اگه یه خشاب گلوله هم توی پای من خالی کنی، یه چیزی اون بالا توی ذهنم بهم می‌گه پاشو و بدو، من با همه‌ی قدرت پا می‌شم و با همه‌ی سرعت می‌دوئم؛ این رو هیچ‌وقت یادت نره. برای آدمی که چیزی واسه از دست دادن نداره، مرگ و زندگی خیلی فرق نمی‌کنه‌. من با ذهنم می‌دوئم نه پاهام." این متنی هست که روی تی‌شرت آبی آسمونیِ جدیدی که خریدم نوشته شده و یه گردنبند با پلاک *آیه‌الکرسی* هم انداختم دور گردنم. مطابق همیشه، همه‌ی صندلی‌های سرویس دانشگاه پر شد
سه هفته پیش مامانم شب بهم گفت سریال نداری ببینیم ؟
من هم بدون فکر کردن گفتم چرا دارم !!!
با این که ایده ای توی اون لحظه نداشتم با خودم گفتم
سریال ایرانی که کشک ؛ سریال امریکایی هم که مامانم دوست نداره می مونه سریال ترکیه ای
بی درنگ رفتم سراغ عشق قدیمی عمو گوگل یک سریال رو انتخاب کردم قسمت اول اون رو دانلود کردم و توی TV گذاشتم .
همون سکانس اول که نمای باز از شهر استانبول رو که نشون داد ، من متحیر این همه سر سبزی و زیبای طبیعی این شهر شدم و چه رود خ

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها